www.iiiWe.com » خیلی جالبه !

 صفحه شخصی سحر سرلک   
 
نام و نام خانوادگی: سحر سرلک
استان: تهران - شهرستان: تهران
رشته: کارشناسی ارشد عمران - پایه نظام مهندسی: سه
شغل:  طراح سازه
شماره نظام مهندسی:  10-3-0-56317
تاریخ عضویت:  1388/12/22
 روزنوشت ها    
 

 خیلی جالبه ! بخش عمومی

21

حکا یت

پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟".
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.
اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟""اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟".
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.".
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.
او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :..
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده.
یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد . اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.
برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

در مسابقه ی زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره !

دوشنبه 10 خرداد 1389 ساعت 13:53  
 نظرات    
 
حمیدرضا قربانی 20:42 دوشنبه 10 خرداد 1389
9
 حمیدرضا قربانی
ما همیشه میتونیم به اونایی که دوسشون داریم بهترین هدیه رو بدیم. اون بهترین آرزوهای ما برایشان است.
ارشاد رضایی سبزوار 22:07 دوشنبه 10 خرداد 1389
4
 ارشاد رضایی سبزوار
besyar ali bud sepasgozaram az matalebe zibaye shoma
paydar bashid
ناصر صالحی 23:52 دوشنبه 10 خرداد 1389
4
 ناصر صالحی
واقعا زیبا بود
محمد مسقطیان 01:52 سه شنبه 11 خرداد 1389
6
 محمد مسقطیان
دست شما درد نکنه واقعا زیبا و اموزنده بود.ممنونم.
سیروس حاجی مرادی 11:13 سه شنبه 11 خرداد 1389
9
 سیروس حاجی مرادی
ممنون از مطالب خوبتون خانم سرلک. اینطور چیزها رو هرچقدر هم که بدونیم و بخونیم باز فراموش میکنیم و هر چند وقت یکبار احتیاج به یادآوری داریم. از یادآوریتون سپاسگزارم.
مجید فلاح 15:40 سه شنبه 11 خرداد 1389
5
 مجید فلاح
سرکار خانم سرلک ، بسیار آموزنده بود . ممنون
شهاب مظلوم 01:16 چهارشنبه 12 خرداد 1389
5
 شهاب مظلوم
بسیار زیبا و تکان دهنده بود.ممنون
م افتخاری 15:40 چهارشنبه 12 خرداد 1389
3
 م افتخاری
بلند نظری و مناعت طبع را میتوان آموخت؟!!!!!!!!!!
مینا احمدیان 10:17 دوشنبه 17 خرداد 1389
6
 مینا احمدیان
خانم مهندس بسیار عالی بود از لطافت طبع شما در عجبم.من وقتی به سایت میام اول دنبال مطالب شمامیگردم
مرسییییییییییییی پاینده باشی عزیزم